دیشب وقتی که از سر کار به خانه بر می گشتم (فعل برگشتن برای خانه همیشه بهتر از رفتن بوده) در اتوبوس به سختی خودم را آویزان و یکدستی از میله های فلزی گرفته بودم و تلو تلومی خوردم (درست مثل قوطی های شامپو تبلیغاتی توی دستگیره های سقفی).میله سرد را گاهی از ترس آنفلوانزای نوع ای به آرامی و گاهی بر اثر تکان های شدید اتوبوس و ضربات آن (در فیزیک دبیرستان یادگرفته بودم که این یعنی اینرسی و با جرم من رابطه مشکوکی دارد ) به سختی گرفته بودم. ای کاش جنس این میله چوبی بود تا به جای این سرمای نقره ای در دست همان حس مداد های تعاونی که از شدت ارزانی بدون رنگ بودند را داشت و گاهی می شد بچه ها گازی هم به آن بزنند.
خلاصه به چشم تک تک مسافران نگاه می کردم تا ببینم که کدامیک احتمال دارد در ایستگاه بعدی پیاده شود و مرا به آن صندلی خاکستری برساند.
در این لحظه تعریف خوشبختی را فهمیدم: یک صندلی خاکستری در اتوبوس داشتن بدون آنکه پیرمردی ایستاده باشد که مجبور شوی بین تلو تلو خوردن با پا های خسته و عذاب وجدان نگاه پیرمرد یکی را انتخاب کنی.
البته این تعریف زیاد پایدار نماند (چنان نماند چنبن نیزهم نخواهد ماند )چون وقتی از اتوبوس پیاده شدم درست روبروی سینما آستارای تجریش همان مرد کر و لال ادوکلن فروش همیشگی را دیدم که به جای سرو کله زدن با مشتری ها مشغول التماس به مامورین زحمت کش و وظیفه شناس اجراییات شهرداری بود که برای باز کردن راه ما شهروندان محترم، زندگی اش را روی وانت قاطی خرت و پرت های دیگر نریزند و نبرند
خلاصه به چشم تک تک مسافران نگاه می کردم تا ببینم که کدامیک احتمال دارد در ایستگاه بعدی پیاده شود و مرا به آن صندلی خاکستری برساند.
در این لحظه تعریف خوشبختی را فهمیدم: یک صندلی خاکستری در اتوبوس داشتن بدون آنکه پیرمردی ایستاده باشد که مجبور شوی بین تلو تلو خوردن با پا های خسته و عذاب وجدان نگاه پیرمرد یکی را انتخاب کنی.
البته این تعریف زیاد پایدار نماند (چنان نماند چنبن نیزهم نخواهد ماند )چون وقتی از اتوبوس پیاده شدم درست روبروی سینما آستارای تجریش همان مرد کر و لال ادوکلن فروش همیشگی را دیدم که به جای سرو کله زدن با مشتری ها مشغول التماس به مامورین زحمت کش و وظیفه شناس اجراییات شهرداری بود که برای باز کردن راه ما شهروندان محترم، زندگی اش را روی وانت قاطی خرت و پرت های دیگر نریزند و نبرند
salam va eradat...
ReplyDeletemontazer budam ke neveshtan ra aghaz koni... tardid naadashtam ke dir ya zud khahi nevesht... va inchenin ham khahi nevesht... neveshtan sakht ast vali lezzat bakhsh... khandane in matlab az tamamie mavarede pishinat bishtar chasbid... rahat neveshte budi va rahat khandam o hali kardam (albat naghd ham daram ke alan aslan mohem nist)
منو برد به حس مدرسه ، لذت نوشتن با مداد برام تداعی شد . فشاری که به کاغذ می دادم آرزوی نوشتن با خودکار ولی نمی دونستم وقتی با خودکار بنویسی دیگه نمی تونی مداد دستت بگیری
ReplyDeleterally
نوشته های پر از پرانتز رو دوست می دارم
ReplyDeleteاهورا مزدااز روی دادگری، هشدار داده است، آنان که به بدی گرایند، دچار اندوه و افسوس خواهند شد. و آنان که دنبال خوبرویی بروند به خوشبختی و شادی می رسند...
ReplyDeleteخوب بود انصافاً من که خوشم اومد و باز هم سر میزنم به وبلاگت، البته پرانتزهاش زیاد بود، من خودم سعی میکنم استفاده از پرانتز و به حداقل برسونم، احساس میکنم انسجام مطلب و از بین میبره
ReplyDeleteاحسان برکتی
ebarekati.blogfa.com
زيباترين چيز اينه كه توي زندگي
ReplyDeleteخوشبختي رو
توي چيزاي ساده ببينيم!ا
البته به شرط اينكه مراقب ِ بعدشم باشيم!ا
چقدر ساده و روون مي نويسي خوشم اومد!ا
ممنون