زمان


زمان به سرعت از دست می رود و حتی وقتی برای جستجوی آن نیست



خوشبختی

دیشب وقتی که از سر کار به خانه بر می گشتم (فعل برگشتن برای خانه همیشه بهتر از رفتن بوده) در اتوبوس به سختی خودم را آویزان و یکدستی از میله های فلزی گرفته بودم و تلو تلومی خوردم (درست مثل قوطی های شامپو تبلیغاتی توی دستگیره های سقفی).میله سرد را گاهی از ترس آنفلوانزای نوع ای به آرامی و گاهی بر اثر تکان های شدید اتوبوس و ضربات آن (در فیزیک دبیرستان یادگرفته بودم که این یعنی اینرسی و با جرم من رابطه مشکوکی دارد ) به سختی گرفته بودم. ای کاش جنس این میله چوبی بود تا به جای این سرمای نقره ای در دست همان حس مداد های تعاونی که از شدت ارزانی بدون رنگ بودند را داشت و گاهی می شد بچه ها گازی هم به آن بزنند.
خلاصه به چشم تک تک مسافران نگاه می کردم تا ببینم که کدامیک احتمال دارد در ایستگاه بعدی پیاده شود و مرا به آن صندلی خاکستری برساند.
در این لحظه تعریف خوشبختی را فهمیدم: یک صندلی خاکستری در اتوبوس داشتن بدون آنکه پیرمردی ایستاده باشد که مجبور شوی بین تلو تلو خوردن با پا های خسته و عذاب وجدان نگاه پیرمرد یکی را انتخاب کنی.
البته این تعریف زیاد پایدار نماند (چنان نماند چنبن نیزهم نخواهد ماند )چون وقتی از اتوبوس پیاده شدم درست روبروی سینما آستارای تجریش همان مرد کر و لال ادوکلن فروش همیشگی را دیدم که به جای سرو کله زدن با مشتری ها مشغول التماس به مامورین زحمت کش و وظیفه شناس اجراییات شهرداری بود که برای باز کردن راه ما شهروندان محترم، زندگی اش را روی وانت قاطی خرت و پرت های دیگر نریزند و نبرند



گلستان 2

استان گلستان
مرداد 88

گلستان 1

استان گلستان
مرداد 88

آسمان و زمین


بدان
اول چیزی که حق بیافرید گوهری بود تابناک، او را عقل
نامید. و این گوهر را سه صفت بخشید: شناخت حق، شناخت خود، و شناخت آن که نبود، پس ببود. از آن صفت که به شناخت حق تعلق داشت حسن پدید آمد که آن را نکویی خوانند و از آن صفت که به شناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آن را مهر خوانند و از آن صفت که نبود پس به بود تعلق داشت حزن پدید امد که آن را اندوه خوانند. حسن که - برادر مهین است - در خود نگریست، خود را عظیم خوب دید،بشاشتی در وی پدیدار شد، تبسمی کرد. چندین هزار ملک از آن تبسم پدید آمدند.

عشقکه برادر میانین است- با حسن انسی داشت. چون تبسم حسن را بدید، شوری در وی افتاد. مضطرب شد. خواست حرکتی کند، حزن- که برادر کهین است- در وی آویخت. از این آویزش، آسمان و زمین پیدا شد...

...چون آدم خاکی را بیافریدند. آوازه در ملا اعلا افتاد که (( از چهار مخالف خلیفه ای ترتیب دادند))


از قصه های شیخ اشراق- فی حقیقت عشق
....

میراث












پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
جز پدرم آیا کسی را می شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن ، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی
روز و شب می گشت ، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ

تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست

هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس
ماه نو را دوش ما ، با چاکران ، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان ، تاریخ

پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان ، تاریخ
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهای نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست

پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم ،که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد
داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد
کشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم

پوستین کهنه ی دیرینه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن بآیین حجره زارانی
کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
روز رحل پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خیزان
تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم

سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
این مباد ! آن باد
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود

های، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو، کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو
کز مرقع پوستین کهنه‌ی من پاکتر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که من نه در سودا ضرر باشد؟
ای دختر جان
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار.

یک خورشید و 34 ماه

Walter De Maria
One sun/34 Moons

والتر دو ماریا مجسمه ساز و آهنگساز آمریکایی، متولد1935 کالیفرنیا است که در نیو یورک زندگی می کند. او در ابتدای کارش به هنر دادا نزدیک بود ولی پس ازآن به سمت هنرمینیمیال روی آورده ونمایشگاههای متعددی در نقاط مختلف برگزار کرده است.





ازدیگر کارهای او می توان به همکاریش با استیون هال در طرح توسعه موزه هنر نلسون اتکینز در کانزاس سیتی اشاره کرد
پروژه اینستالیشن آرت او که شامل یک حوض بزرگ آب بر روی پارکینگ زیرزمینی موزه است،"یک خورشید و 34 ماه" نام دارد که جلوه ای خاص به طرح استیون هال داده است








تک درخت

درختان را بسیار دوست می دارم


جنگل گلستان -مرداد 88پارک قیطریه-بهمن 87

Quotes

There is a secret bond between slowness and memory, between speed and forgetting
MILAN KUNDERA

An artist is somebody who produces things that people don't need to have.

Being good in business is the most fascinating kind of art. Making money is art and working is art and good business is the best art.

I have Social Disease. I have to go out every night. If I stay home one night I start spreading rumors to my dogs.
ANDY WARHOL
All books are divisible into two classes, the books of the hour, and the books of all time.
JOHN RUSKIN