زمان به سرعت از دست می رود و حتی وقتی برای جستجوی آن نیست
خوشبختی
خلاصه به چشم تک تک مسافران نگاه می کردم تا ببینم که کدامیک احتمال دارد در ایستگاه بعدی پیاده شود و مرا به آن صندلی خاکستری برساند.
در این لحظه تعریف خوشبختی را فهمیدم: یک صندلی خاکستری در اتوبوس داشتن بدون آنکه پیرمردی ایستاده باشد که مجبور شوی بین تلو تلو خوردن با پا های خسته و عذاب وجدان نگاه پیرمرد یکی را انتخاب کنی.
البته این تعریف زیاد پایدار نماند (چنان نماند چنبن نیزهم نخواهد ماند )چون وقتی از اتوبوس پیاده شدم درست روبروی سینما آستارای تجریش همان مرد کر و لال ادوکلن فروش همیشگی را دیدم که به جای سرو کله زدن با مشتری ها مشغول التماس به مامورین زحمت کش و وظیفه شناس اجراییات شهرداری بود که برای باز کردن راه ما شهروندان محترم، زندگی اش را روی وانت قاطی خرت و پرت های دیگر نریزند و نبرند
آسمان و زمین
بدان
...چون آدم خاکی را بیافریدند. آوازه در ملا اعلا افتاد که (( از چهار مخالف خلیفه ای ترتیب دادند))
از قصه های شیخ اشراق- فی حقیقت عشق
میراث
یک خورشید و 34 ماه
One sun/34 Moons